فرار از حرفهایم ...
چهارشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ
" می پرسد از من کیستی؟ میگویمش ، اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه ، خود این را نمی داند!
میخواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می کاودم، میگویمش : چیزی از این ویران ، نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش: گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش : آن قدر تنهایم ، که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
"آن گونه می خندد ، که گویی هیچ از این غم ها نمی داند
_محمدعلی بهمنی _
.
.
.
آخرین بار کی از ته دل خندیدی ؟
آخرین بار؟
اینو یادم نمیاد
اما اولین باری که از ته دل گریه کردم
روز تولدم بود
۹۷/۰۷/۰۴