سلامی چو بوی خوش آشنایی ...
1. آخر هم تاب نمیارم دلتنگی رو ، و دقایقی مونده به 3 راهی می شم
"کنارِ" سید طاهر و صدای مناجات "کمیل" ، مردن هم داره
سنگ ها اما ... نمی می رن ...
گرچه ترک برمیدارن
گرچه میشکنن ...
و من از ارتفاع بلندی پرت میشم و ...
میشکنم !
2. سید حمزه برای من صرفا امامزاده ای برای زیارت نیست
که هر وقت کارم گیر بود رامو کج کنم برم اونجا بلکه ...
سید کریم و سید حمزه رفقایی* بودن که گوشِ شنیدنِ ناشنیدنی هام بودن
گریه اگر بود ... شونه های سید بود
حرف نگفتنی اگر بود ... گوش شنوای سید بود
همین بود که هر هفته این مسیر طولانی ، کوتاه می شد برام
همین بود که دلتنگیِ دیدنِ خودشون و بودن کنار خودشون ، غلبه می کرد به دردها
دیدن عزیزِ آشنایی که روشنیِ دل و دیده بود
از اون آدم ها که دیدن شون غم دل می بره .
* گفت : رفیق یعنی کسی که با رفق و مدارا ، آروم آروم آدمو می بره سمت خـدا
و این قشنگترین تعریفی بود که از "رفاقت" شنیدم ....
3. گمونم ایام شهادت "مادر" بود
نشسته بودم جای همیشگی روبروی سید
بلند که شدم برم یکی از پشت زد بهم
برگشتم
دوتا خانم کنار هم بودن
+ جانم؟
_ سلام...ببخشید ولی ، کاری از دست ما برمیاد ؟ ( دونفری زل زده بودن بهم)
با تعجب نگاش می کنم
_دیدم داشتید گریه می کردید !
تعجبم بیشتر میشه و از طرفی خندم می گیره
+ نــه! ( و خدا رو شکر میکنم که از دست کسی کاری برنمیاد ... )
بعد شروع میکنن به توضیح دادن که کلاس هایی هست با عنوان خانواده آسمانی و استادش دکتر شجاعی هست
که میگم بله میشناسم
بعد با شوق و ذوقِ یه دانش آموزِ واقعی از تکلیفی که استادشون به گردنشون گذاشته میگن
که باید آدم جذب کنن ببرن ..
حرفهایی هم از سربازی امام زمان می زنن
اینهمه سادگی و شفافیت و شوقشون لبخند به لبم میاره
دلم نمیاد ذوقشونو کور کنم
و قانع میشم ! که جذب بشم
بدم هم نمیومد کلاس رو یکبار از نزدیک ببینم
گرچه توضیح میدم هردوکلاس رو نمیتونم بمونم وگرنه به تاریکی میخورم
ولی همین هم خوشحالشون میکنه و توی راه تموم تلاششون رو میکنن که گرم بگیرن
و سرباز برای امام زمان جذب کنن ... :) ....
4. باشه پست بعد ...